پارت : ۶۹

عمارت کیم تهیونگ ۲۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۴:۳۱

تهیونگ یوری رو دعوت کرد،
نه با تعارف،
با خواستن.

یوری قبول کرد.
رفت عمارت تهیونگ.
نهار خوردن،
فیلم دیدن،
خندیدن،
نه از ته دل،
از ته خستگی.

رفتن اتاق تهیونگ.
کامپیوتر رو روشن کردن.
موقعیت یونگی و جیمین و نامجون رو دیدن.
یه‌کم غیبت کردن،
یه‌کم بازی کردن،
یه‌کم حرف‌هایی رد و بدل شد که نه شوخی بودن،
نه جدی،
یه چیزی بین این دو تا.

تهیونگ گفت:
ــ اگه یه روز نقابتو برداری،
من نمی‌خوام ببینمت ، میخوام درکت کنم.

+ اگه یه روز نقابم بیفته،
تو اولین کسی خواهی بود که ازم می‌ترسه.


ــ نه.
من اولین کسی‌ام که می‌خواد با نقابت بخوابه،
نه با صورتت.

یوری از خجالت و جاخوردگی خندید و گفت :
+ لعنتی قرارمون این نبود ...

---
کیم یوری ۲۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۷:۵۳


وقت رفتن بود.
یوری جلوی در ایستاده بود،
دستش روی دستگیره،
ولی انگشت‌هاش نمی‌چرخیدن.

تهیونگ پشت سرش،
با چشم‌هایی که دیگه نمی‌تونستن نگاه رو نگه دارن.

اون روز،
بدون لمس داشت تموم می‌شد.
و این،
یه شکنجه بود.

تهیونگ یه قدم جلو رفت،
نه با فکر،
با صدایی از اعماق وجودش .
با زخمی که دیگه نمی‌تونست بسته بمونه.

دستش رو گذاشت روی شونه‌ی یوری،
و قبل از اینکه حتی فرصت کنه برگرده،
لب‌هاش رو کوبید روی لب‌های یوری.

نه آروم،
نه عاشقانه،
یه بوسه‌ی خشن،
یه بوسه‌ی بی‌رحم،
یه بوسه‌ای که انگار می‌خواست همه‌ی دو هفته‌ی لعنتی رو از بین ببره.

یوری اولش خشکش زد،
ولی بعد،
انگار قرن‌ها منتظر همین بود.
دست‌هاش رفتن سمت گردن تهیونگ،
و لب‌هاش،
با یه عطش وحشیانه،
شروع کردن به جواب دادن.

زبونش رو کشید توی دهن تهیونگ،
محکم،
با یه مک که صدایش توی سکوت اتاق پیچید.
تهیونگ نفسش برید،
ولی عقب نکشید.
فقط بیشتر خواست،
بیشتر فشار آورد،
بیشتر بوسید.

اون لحظه،
نه یوری نقاب داشت،
نه تهیونگ غرور.
فقط دو تا آدم بودن،
با لب‌هایی که داشتن همدیگه رو می‌جویدن،
با دهن‌هایی که طعم خون رو می‌چشیدن،
و با بدن‌هایی که داشتن از همدیگه زنده می‌شدن.

کمر یوری درد گرفت،
از فشار دست‌های تهیونگ،
که هی می‌کشیدش سمت خودش،
هی نمی‌ذاشت فاصله بیفته،
هی نمی‌ذاشت لحظه تموم بشه.

بوسه‌ها ادامه پیدا کرد،
نه چند ثانیه،
نه چند دقیقه—
یه ابدیت بود.
و طعم گس خون توی دهن‌هاشون افتاده بود.

وقتی بالاخره جدا شدن،
لب‌هاشون داغون بود،
خونی،
لرزون،
ولی زنده.

یوری نفس کشید،
با لب‌هایی که خون ازشون سرازیر بود،
و گفت:
+اگه هر بار این‌طوری ببوسی،
من هیچ‌وقت نمی‌رم.

تهیونگ فقط نگاهش کرد،
با چشم‌هایی که دیگه نمی‌لرزیدن،
و گفت:
ــ اگه هر بار این‌طوری جواب بدی،
من هیچ‌وقت نمی‌ترسم.

و اون شب،
برای اولین‌بار،
بدون نقشه،
بدون مأموریت،
بدون نقاب،
از هم خداحافظی کردن.

یوری رفت،
با لب‌هایی که می‌سوختن،
ولی با دلی که برای چند ساعت،
واقعاً زنده بود..

---

برید تا میتونید زجه بزنید یونا ببینه ......
چون پارت های بعد زجه هاتون با مال الان فرق داره ......
ازش لذت ببرید ، یونا دوستون داره ، بای🩷🌸
دیدگاه ها (۷)

پارت : ۷۰

پارت : ۶۸

پارت : ۶۷

پارت : ۲۱

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط